عاشقانه ی من

داشتم مي رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل هميشه بعد
از دعاش به عنوان نگاهبان من پيشونيم رو ببوسه.
و بعد سوار قطار شدم.
...
وقتي قطار به ته دره سقوط کرد.
همه مردند و من هم مردم.
از بالا تلاش دکترها رو مي ديدم.
بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بي فايده ست و رفتند.
و من ياد بوسه همسرم افتادم. و در همين لحظه از بالا ديدم
که نوری از پيشاني من بيرون امد و به قلبم فرو رفت.
2 دقيقه بعد صدای فرياد پرستاری که بالا سرم بود رو شنيدم که دکترها رو صدا مي کرد،
اما صدای فرشته مرگ که کنار پرستار بود بيشتر بود که با
نگاه نافذش رو به من گفت: خوب از دستم در رفتي ها.
شانس آوردی که قدرت من از قدرت عشق کمتره.
دو تا رفیق عاشق یک دختر میشن
دختره میگه من دوجام مشروب برای شما میارم
تو یکیش زهر ریختم ...
هرکس زنده بمونه اون با من ازدواج میکنه ...!
رفیق اولی میخوره میگه
به سلامتی این که من بمیرم و رفیقم به عشقش برسه
رفیق دومی میخوره میگه
به سلامتی این که من بمیرم و رفیقم به عشقش برسه
بعد دختره یه پیک میخوره میگه زهر تو این بود
میخورم به سلامتی رفاقت این دو رفیق ، كه هیچوقت به هم نخوره
داستان عاشقانه و غمگین بی وفایی
همیشه میگفت : تو خوشگل ترینی تو بهترینی ،
چشمات حکم یک قرص آرامش بخش رو واسم داره . . .
آغوش پر مهرت رو با هیچ چیزی تو دنیا عوضم نمیکنم
بانوی دوست داشتنی من . . .
آره اون راست میگفت من خیلی زیبا و تو
دل برو بودم اما این روزگار حسود زیباییمو ازم گرفت .
پس از بارها دکتر رفتن و آزمایش دادن فهمیدم که سرطان خون دارم
اما دنیا رو سرم خراب نشد چون میدونستم عشقم همیشه
باهامه و یه تکیه گاه امن برای غلبه بر مشکلات . . .
هفته ای یک بار شیمی درمانی م میکردند !
موهای سرم رو از ته زده بودن ، ابروهایم کم پشت شده بود
و پوست صورتم زرد رنگ . . .
اون دیگه کمتر بهم زنگ میزد و کمتر میگفت که بیا همو ببینیم .
یه روز دلم خیلی گرفته بود . رفتم به همون بوستان همیشگی ،
جایی که همیشه توش با هم قرار میزاشتیم . نای ایستادن نداشتم ،
روی صندلی نشستم .
لبخند تلخی روی لبانم بود , هر کس چهره ام رو میدید سری تکان میداد
و از کنارم رد میشد . حالم از این نگاه های ترحم آمیز بهم میخورد . . .
از دور دختر پسری رو دیدم که با هم قدم میزدند. ناگهان بدنم یخ زد . . .
پلک هایم قدرت تکان خوردن نداشت ، بار دیگر نگاه کردم .
عشق من دستاش تو دست یه دختر دیگه بود . . .
او با آن دختر بلند بلند میخندید و من آرام آرام میگریستم .
اون موقع بود که همه دنیا روی سرم خراب شد .
کسی که یه روزی همه کسم بود اما حالا . . .
ابر نیز بغضش ترکید ، آن می بارید و من می باریدم ! گویی مسابقه گذاشته بودیم !
عشقم تموم احساس منو به زیبایی آن دختر فروخت . . .
منی که یه روز از نظرش زیباترین بودم . . .
حالا من ماندم با کوله باری از تنهایی و غم . . .
تازه میفهمم معنی گریه ی ابر را !
آری در کوچه ی عشق ، ” بی وفایی ” بیداد میکند . . .
دوستی می گفت
خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:
استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:
هیچ کس زنده نیست ... همه مردند ...
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه
عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد
همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه
های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک
تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف
نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .
بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید
و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم
شما تابحال کسی
رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
………..
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو
می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون
تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو
حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از
وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که
نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی
دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه
چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم
بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش
داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم
هر کاری براش بکنم هر
کاری…
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست
داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من
عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms
بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی
خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو
دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند
بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن
عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود
یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به
خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هر
کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد
باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه
طاقت ندارم و به پدرم موضوع
رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت
بین ما
یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم
می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی
تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه
رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن
اونو ول کن خواهش می کنم
بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو
اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه
من با یه لگد
اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو …
و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی
حاضر باشی هر سختی رو بخاطر
راحتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت
ما بهم قول داده بودیم
که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم
اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت
اون فقط یه نامه برام
فرستاد که توش نوشته شده بود:
لنای عزیز همیشه دوست داشتم
و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم
وفا می کنم منتظرت می مونم
شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون
عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن
پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم
خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار توبهنام شاهی
لنا که صورتش از اشک خیس بود
نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم
گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد
گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد
همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد
و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر
لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش
دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد
و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود
پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
بچه ها این داستان واقعی بود ولی اسمه دختره رو نمیتونستم بگم
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر
خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را
می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی
کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر
با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که
همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از
مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که
به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند،
پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه
دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر
شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم
عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش،
مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او
جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست
پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم
گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات
داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش
از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه،
در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای
من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
سلام روزگار... چه میکنی با نامردی مردمان..
من هم ..اگر بگذارند ...
دارم خرده های دلم را...
چسب میزنم... راستی این دل ...
دل می شود ؟
راننده ی تاکسی اسکناس مچاله شده را از دستم گرفت و گفت:
یه نفرید؟
گفتم:
آره، خیلی وقته...!!!
به خودتون نگیرید این مطلب اخرو
.بدون منظور نوشتم !فکر بدم نکنید
عـــــ....شـــــــ....ق ...
رقصیـــدن بــه ســاز کســی نـیـسـت!
یـــــــک رقــــــص دو نـفــــره اسـت،
گــاهـی گـامـی بــه عقــب... گــاهـی گـامـی بــه جـلــو !
تنـــــهایـــــی یعنـــــی….
ایـــــن همـــــه آغـــــوش بـــــرات بـــــازه
اما تـــــو همونـــــو میخـــــوای که بهـــــت پشت کـــــرده…
چــــــه خـــبـــــر از دل تـــــــو ؟ نــفـــســـــش مثل نفـــســــهای دل کــــوچــــک من می گــــیـــرد ؟ یا به یک خـــنــــــده ی چــشـــــمان پر از
نـــاز کـــسی می مـــیــرد ؟ چــــــه خـــبـــــر از دل تـــــــو ؟ دل مــغــــرور تو هم مـــثـــل دل عــاشــــق من می گـــیــرد ؟ مثــل رؤیــــای
رســــیـــدن به خـــــدا ..... هــمـــه شــــب تـــا به افــــق چــــــه خـــبـــــر از دل تـــــــو ؟
دلم از تو گرفته
با اینکه خیلی دوستت دارم اما ، دلم از تو گرفته …
ببین چشمانم را که قطره های اشک بر روی آن نشسته
نه آرامم میکنی نه با قلبم مدارا میکنی ، نه میگویی دوستم داری ، نه فکری به حال قلبم میکنی
اینگونه میشود که در لحظه های دلتنگی ام با غمها سر میکنم نه با صدای مهربان تو، این حسرت است که در دلم نشسته از
سوی تو….
هر چه خودم را به بی خیالی میزنم نمیشود ، نمیتوان از تو گذشت، نمیتوان به هوای نبودنت در ساحل بی قراریها نشست ،
تنها میشود بی تو ، بی نفس دفتر زندگی را برای همیشه بست!
با اینکه خیلی دلم از تو گرفته ، بغض گلویم را گرفته ، اما نمیدانی ، تو نمیدانی که چه عشقی در دلم نهفته !
آن روزی که آمدی و مرا در آغوش گرفتی ، با تمام وجود مرا در میان گرفتی گذشت ، چه زود رفت آن حس زیبای
عاشقانه ، چه زود عشقمان شد ، یک قصه عاشقانه …
چه زود دل کندی از همه چیز ، آنقدر از آن روز گذشته که حتی رنگ چشمهایم را نیز دیگر یادت نیست!
این منم که هنوز هم روز به روز بیشتر به تو دل میبندم ، این تویی که میگویی اینک دارم از احساسات تو میخندم!
آهای بی وفا ، بیا و اشکهایم را ببین ، پس مرامت کجاست، یک ذره احساس داشته باش ،پس آن وجدان قلبت کجاست؟
تو که مرا نابود کردی ،عشقم را در تابوت گذاشتی وخاک کردی ، بعد از آن حتی با یک شاخه گل هم بر سر مزار، از
عشقم یاد نکردی!
دلم از تو گرفته ، با اینکه دلشکسته هستم ، نمیدانی چه شبهایی را با همین دل شکسته به انتظارت نشستم تا امشب نیز فردا
شود ، شاید دلم دوباره با دیدنت خوشحال شود…
نیامدی و حسرت شد آن انتظار ، نیامدی و نیامدی تا دلم شد بیمار…
با اینکه دلم از تو گرفته ، بدان که خیلی دوستت دارم ، من که جز تو کسی را در این دنیا ندارم ، ای بی وفای من ، مرا هم
نگاه کن ، تو فقط با من باش، بعد از آن هر چه دلت خواست با قلبم بازی کن!
بی قراری
در این شبهای بی قراری چیزی نمانده که با دلم در میان بگذاری
همه چیز از احساست پیداست ، در این لحظه های نفسگیر ، چیزی نمانده جز دلتنگی و انتظار
و این دل عاشق من ، همیشه بهانه میگیرد از من …
بهانه تو را ، تو را میخواهد نه دلتنگی ها را، تو را میخواهد نه به انتظارت نشستنها را!
در این شبهای بی قراری چیزی نمانده از من ، جز یک دل بهانه گیر
باز هم گرچه نیستی در کنارم ، اما در این هوای سرد ، عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته…
به این خیال که تو هستی ، همه چیز سر جای خودش باقیست ، تنها جای تو در کنارم خالیست، به این خیال که تو
هستی شبهایم مهتابیست ، تنها درد من در این شبها ، تنهاییست !
به این خیال که تو هستی ، بی خیال همه چیز شده ام ، در حسرت دوری ات تنها و آشفته ام!
کجا بیایم که تو باشی ، کجا بروم که تو را ببینم ، کجا بنشینم که تو هم بیایی،دلم تنها به این خوش است که هر جا
باشی ،همیشه در قلبم میمانی
اما تو بگو دلتنگی هایم را چه کنم؟ ، لحظه به لحظه بهانه های این دل بی تابم را چه کنم؟ تو بگو اشکهایم را چه کنم
، انتظار ، انتظار ، این انتظار سخت را چه کنم؟
فرقی ندارد برایم دیگر ، مهم این است که تو هستی ، مهم این است که همیشه و همه جا مال من هستی
اگر من در این گوشه تنها نشسته ام و به تو فکر میکنم ، تو در گوشه ای نشسته ای و در خیالت به من نگاه میکنی ،
اگرمن با هر تپش از قلبم تو را یاد میکنم ، تو در آن گوشه با یادت مرا آرام میکنی
اگر من در این گوشه چشم انتظار نشسته ام ، تو در آن گوشه از شوق دیدار همه ی چوب خطهای این انتظار را پاک
میکنی…
او هـــــم آدم اســـــت
اگر دوســـــتت دارم هایت را نشـــــنیده گرفت
غـــــصـــــه نـــــخور
اگـــــر رفـــــت گـــــریـــــه نـــــکـــــن
یـک روز چــشــم های یک نــفـــر عاشــقــش میکند
یک روز معــــنی کــــم محــــلی را مــــیفهمد
یک روز شکــــستن را درک مــــیکند
آن روز میـــــفهـــــمـــــد کـــــه
آه هایی کـــــه کشـــــیدی از ته قلبـــــت بوده . .
سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی…..
گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی…..
گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی….. او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را
هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
دیوانه باران زده
هوا سنگین بود
آسمان بارانش گرفته بود
وپسرکی خیس از بی سرپناهی آهسته میگفت:
خدایا گریه نکن, درست میشه
دل درد گرفته ام ان قدر که فنجـــــــــــــــــــان های قهــــــــــــــــــــــــــــوه را سرکشیده ام
امـــــــــــــا…
تو تــــــــــــــه هیچکدام نبودی…